یــــــه روز یـــه ترکـــــه
یه روز یه ترکـــه میره جبهه, بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه بعدها خودشم به داداش های شهیدش ملحق شد
اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری
****************************
یه روز یه ترکـــه اولین عمل جراحی قلب و کلیه رو تو ایران می کنه
بعد مجله وارلیق منتشر می کنه, جایزه بهترین پزشکم دریافت می کنه اون شخص کسی نیست جز پروفسور جواد هیئت
***************************
یه روز یه ترکـــه پایه گذار منطق فازی در دنیا میشه که پایه و اساس ساخت هوش مصنوعی و سیستم های کنترل پیشرفته, همین منطق فازیه
اسم اون ترکـــه دکتر لطفی زاده بوده
***************************
یک روز یه ترکه باعث میشه فوتبال ایران و آسیا رو با اسم ایشون بشناسن "علی دایی"
_ یک روز یه ترکه نابغه والیبال جهان میشه "سعید معروف"
_ یک روز یه تركه بوئینگ ٧٢٧ را بدون چرخ دماغه بسلامت فرود آورد "كاپیتان شهبازى"
_ یک روز یه تركه اولین عمل جراحی قلب و كلیه رو تو ایران انجام داد و جایزه بهترین پزشک رو دریافت میكنه "پروفسور جواد هیئت"
_ یک روز یه تركه اولین دانشگاه هفت زبانه دنیا رو راه انداخت "ربیع رشیدى"
_ یک روز یک تركه لباس هاشو تو سرماى آذربایجان و خطر برخورد قطار آتش میزنه تا قطارى با مسافرهاش سالم بمونن "دهقان فداكار"
_ یک روز یه تركه اولین بار مدرسه ایى براى لال ها و كرها بنیانگذارى كرد "باغچه بان"
_ یک روز یک تركه بابک بود، شهریار بود، ستارخان بود، باقرخان بود و براى همیشه
مرد بودند
بازم هست یه روز یه ترکه کم سن ترین استاد دانشگا میشه(استاد پروینی)
یه روز یه ترکه فیلسوف شرق شناخته میشود(علامه جعفری)
حالا اینا همه یه طرف
امروز یه ترکه... ولی یه فقیه و مرجع شیعیان جهانه
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره ، عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره . ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست. مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم . اینها را هم میشود خورد. . . این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی
زیدان:
یکبار چون کفش نداشتم با دوستام فوتبال بازی کنم گریه کردم.
اما روزی مردی را دیدم که پا نداشت.
تازه دریافتم من چه اندازه ثروتمندم
وبسایت نمونه دولتی شهدای گمنام ماکو تصمیم داد پست های اختصاصی از سخنان بزرگان را در وبسایت ارائه دهد
البته به کمک شما کاربران عزیز
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد. آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” . یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد. بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی”. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”
اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !
سلام،امیدوارم در این وب سایت لحظات خوبی داشته باشید.نظر یادتون نره!!!!!!!!اگر پیام دیگری دارید از طریق تماس با ما در ارتباط بزارید. ایمیل: ramin9433@gmail.com erfanb79@yahoo.com
آیا یلدا واقعا بلندترین شب سال است؟
سیارک تهدید کننده زمین بمباران شد
ده كشوري كه در معرض تهديد شديد سياركي قرار دارند
مریخ تا هزار سال دیگر قابل سکونت است!
ایستگاه بین المللی فضایی تا سال ۲۰۲۰ در مدار زمین می ماند
تائيد اولين سياره شبه زمين در ناحيه قابل سكونت كهكشان
يك سيارك عظيم به سلامت از كنار زمين گذشت